یاقوت
مرجع کامل مطالب مورد نیاز

در کردستان با کمک رزمندگان ارتشی، سپاهی، بسیجی کرد مسلمان شهرهای سنندج، مریوان، ایوان پیشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنویه و بوکان در دوران فرماندهی و مسئولیت بنده، آزاد کردیم. یعنی این شهرها کاملاً دست ضدانقلاب بود، جاده‌ها و پادگان‌ها محاصره بود، به لطف خدا همگی آزاد شدند. در کردستان بودم که صداوسیما اعلام کرد که صیاد شیرازی شده فرمانده نیروی زمینی! آن موقع درجه حقیقی من سرگرد بود منتهی دو تا درجه افتخاری داده بودند که بتوانم فرماندهی بکنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب اولین کاری که کردم در عرض دو سه روز قرارگاه کربلا را تشکیل دادیم، قرارگاه کربلا مرکز عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

 

ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرح‌هامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیات‌ها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریق‌القدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیت‌المقدس انجام شد که 6 هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده امام‌(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه می‌رفتم.

 

سربازان ما را جارو کردند

 

به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده‌اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می‌آید!

 

این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.

 

خلبان‌ها فکر کردند منافقین خودی‌اند

 

آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان ‌کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می‌کنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می‌گفت، آن فرمانده گوش نمی‌کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های هلیکوپترها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست.

 

دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاک ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید!

 

منافقین ناشی بودند

 

منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می‌خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را می‌زدم. چون با توپ خیلی راحت می‌شود زد. فاصله با برد 20 کیلومتر می‌زنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت می‌شود زد. اینها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند.

 

گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می‌رسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات شان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتشفشان می‌رفت بالا. بعد هم اینها را هر چه می‌زدند، از این طرف، جایشان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. من دیگه به هلی کوپتر کبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می‌آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده در سه راهی روانسر، یک عده در بیستون و فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی کوپتر سوار می‌کردیم، دور اینها می‌چیدیم. مثل کسی که با چکش می‌خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می‌کند بعد می‌زند که درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه "چهار زبر" تا گردنه حسن آباد، پنج کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آنها، می‌دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...

 

معجزه شد

 

بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می‌شدم، جاده را نگاه می‌کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‌کنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه کیلومتری خوب می‌زند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل این‌که می‌خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‌زنندت.» یک دفعه هلی کوپتر را زدند، دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این‌که دود از کله ما بلند شد که‌ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‌زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم می‌توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمی‌کند، نمی‌توانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، می‌زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی تاق بستان بودم.

 

یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی کوپتر، قفل شد. یعنی دیگه کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‌گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین‌ها باز می‌شد. لکن کابین دیگری باز نمی‌شد، قفل شده بود. شیشه‌اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه‌ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می‌کنند، ما از اون طرف فرار می‌کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می‌زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه می‌فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.

یا حق




تاریخ: دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط مجید

محمد نگارستانی به سال ۱۳۴۳ در خانواده ای متوسط از اهالی کرمان متولد شد. دوران تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را در دبستان عدالت و مدرسه امیرکبیر کرمان طی نمود. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان طالقانی پی گرفت. با شروع غائله ضد انقلاب در غرب کشور ، محمد به کردستان حرکت می کند. در مرحله بعد همراه با ۷ تن از دوستان خود عازم جبهه سومار می شود. 

در تابستان سال ۶۰ برای مرتبه سوم به جبهه اعزام شده و این بار در جبهه جنوب حاضر می شود و در عملیات ثامن الائمه(ع) شکستن حصر آبادان شرکت می نماید و دستش از دو ناحیه مورد اصابت ترکش قرار می گیرد.محمد پس از آن راهی جبهه بستان می شود و در عملیات طریق القدس شرکت می کند. 

سرانجام شهید محمد نگارستانی در اواخر سال 1360 در جریان عملیاتی در محور سوسنگرد به شهادت رسید. آن چه می خوانید یکی از وصیت نامه های به جا مانده از شهید نگارستانی است. 
این وصیت نامه که توسط جوانی 17 ساله نوشته شده است آ آکنده از مفاهیم عمیق اخلاقی و سیاسی است و نشان از بلوغ بسیار زودهنگام نسلی است که با نفس مسیحایی حضرت امام خمینی رستگار شدند.  و چه زیبا فرمود آن امام جمارانی که « این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند را مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید. خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها را بگیرید مطالعه کنید و تفکر کنید. از این ها قدری تعلیم و تعلم پیدا کنید. بسم الله الرحمن الرحیم
25 
محرم 1402 - سوسنگرد
ولئن قتلتم فی سبیل الله اومتم لمغفرة من الله ورحمة خیر مما یجمون آل عمران-156
این وصیت نامه اینجانب محمد نگارستانی است به خانواده ام: امید وارم که خداوند به همه شما توفیق پیروی از امام در همه زمینه ها را بدهد وبتوانید خود را آنگونه خدا میخواهد بسازید. همانطور که می دانید من در زندگی ام بسیار اشتباه داشته ام، اینک از ارتکاب همه آن ها پشیمان هستم و توبه کرده ام. امیدوارم از توابین باشم. خواهشی را که از شما دارم این است که مرا ببخشید و از همگان از بابت من معذرت خواهی کنید بر مرگ من گریه نکنید بلکه به وسیله مطالعه و اطاعت از فرامین قرآن روحم را شاد کنید. سعی کنید با مردم با اخلاق خوب رفتار کنید که راه خدا از میان خلق میگذرد. شروع کنید به مطالعه پیگیر کتب اسلامی،
اگر واقعا خواهان ادامه را هم هستید «اخلاقی»* را بشناسید که آرزو دارم در آخرت مرا به حضور بپذیرد و شفاعتم کند.
 
مادر! اینک که تعداد زیادی ازهمرزمانم شهید شده اند و مقامی برتر گرفته ام روا مدار که من در مقام زندگانی باشم که هر لحظه احتمال انحرافمان می رود. گوئی الان «سیف الدینی» را جلوی چشم می بینم که می گوید هنوز نشسته ای؟ تا کی می خواهی بمانی؟ آخرش چی؟ بیا برویم. اسلام به خون من و تو نیاز دارد و من نیز تنها جوابی را که دارم بدهم این است که اگر اسلام بجز کشتن شدن ما سرفراز نمی ماند پس گلوله ها مرا به آغوش بکشید.
 
پدر ! نگاه کن چه سخن جالبی: شیعه دو قبله دارد: مکه برای عبادت، و کربلا برای شهادت. من در مقابل کعبه کم عبادت کرده ام، پس بگذار شیعه بودن خود را، با شهادت در کربلا ثابت کنم.
 
پدر! بة یاد امام حسین (ع) باش و دعا کن که در آن دنیا «آقا» شفاعتمان کند. برادرم رضا!  اگر انسان بخواهد مسلمان باشد باید همه کارهایش اسلامی باشد. مملکت اسلامی باید همه اش اسلامی باشد. خواهرم شهین! بچه هایت را به گونه ای تربیت کن که در فتح قدس عزیز دلیرانه بجنگند.
 
برادرم عباس! برفعالیت خویش بیافزا وبرمطالعه ات خیلی اضافه کن.
 
خواهرم، جواهرم ، مهین!  آرزودارم که مبلٌغی خوب برای اسلام باشی اگر توانستی باز به حوزه علمیه برو و خود را زینب گونه بساز.
 
برادرم حسن! هوای نفست را اسیر خودکن و به مردم خدمت کن که امام، خود را خدمت گذار می نامد.
 
برادرم حسین! درست را بخوان، مطالعه کن و به مامان و بابا خوبی کن.
 
برادرم علی! تا می توانی خودت را بساز . اگر توانستی به حوزه علمیه برو و همه تان کبر وغرور و ریا و نفاق رااز خود دور کنید. نماز شب بخوانید. با مردم خوب رفتار کنید. مطالعه کنید. به یاد شهیدان باشید. برایم آمرزش بطلبید و گواه باشید که من این راه شهادت را با آگاهی تمام انتخاب کردم ومشتاقانه به دنبال شهادت دویدم تا بدو  رسیدم . همه فامیل را سلام برسانید و به آن ها بگوئید که این انقلاب خدائی است و پیروزی از خداست،  پس برای نزدیکی به خدا هم شده بیشتر به انقلاب یاری کنیم،  توقعات خود را کم و ایثار های خویش را زیاد نمائیم.
 
هر کس از من چیزی طلب داشت بدو بدهید ، هر مقدار که گفت.
 
اگر حقوقم را گرفتید قرض هایی را که الان یادم نیست بدهید و باقی رادر ترویج کتابخانه مسجد خرج کنید . کتابهایم را به کتابخانه مدرسه بدهید.
 
قرآن را هرچه بیشتر بخوانید و وقت خود را به سخنان لغو وبیهوده تلف نکنید.
 
از احساسات خویش بکاهید وبر عقل خویش بیافزائید.
 
از ارگان های انقلاب جدا نگردید. روحانیون را دوست بدارید. امام رامطیع محض باشید وبرای آمرزشم دعا کنید وبرای فرج امام زمان (عج)دعا نمائید.
 
مرا ببخشید و از همه از بابت من بخشش بطلبید. من آنچه که لازم بود به شما گفتم در عمل کردن به آن بکوشید
اشهدان لااله الا الله 
اشهدان محمدرسول الله
 
و اشهدان علی ولی الله
 
و شهادت می دهم به حقانیت انقلاب اسلامی و رهبری امام خمینی

یا حق




تاریخ: دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط مجید

شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.

متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را بخوانیم و گریه.....

بابا مجتبی سلام

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند:

«سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»

و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.

بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه ی آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟

ای پدر عزیز! ای پاره دل من، یاد خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره ی باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم. مگر شهیدان با تو چه گفته بودند که چشمانت را از ما دریغ کردی؟ داغ تنهایی کدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پی به چه رازی برده بودی که گام هایت تو را تا خاک ریزها برد؟ تو با بال کدام فرشته به پرواز در آمدی؟ ای منتهای دل تنگی من! ای کاش راز سکوت تو را می فهمیدم ای نوحه خوان حضرت عشق! ای نور چشم من ای پدر عزیز.!

 

سیده زهرا علمدار ـ فرزند شهید حاج سید مجتبی علمدار

یا حق




تاریخ: دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط مجید

سمه تعالي
جمله اي با امام حسين(عليه السلام) عرض مي كنم:حسين عزيز،شب هشتم ماه محرم است،آقا خودت مي داني كه آرزوي نهايي من اين بوده است كه لياقت پيدا كنم قطره خون سياه و آلوده ام در راه تو ريخته شود.تو را به حق مادرت فاطمه (سلام الله عليها) از خدا بخواه مرا از كاروان اين عزيزان عقب نيندازد.
درست است كه من با آنان خيلي فاصله دارم و آن ها خيلي مراحلي را طي كرده اند كه من
آن را هم نمي توانم درك كنم چه رسد به عمل،اما لطف تو آن قدر است كه حتي حر رياحي راه بگيري كه دل تو و خانواده ات را ابتدا رنجاند،افتخار مي يابد همراه عزيزاني چون علي اكبر و عباس و… به شهادت برسد.حال آيا مي شود كه من نااميد شوم؟نه به خدا.
سال هاست به ياد حسين عزيز نوحه خوانده ام،سينه زده ام ،گريه كرده و گريانده ام و اين توشه راه من است و امسال هم با لطف خودش به جبهه شهادت او راه يافته ام آيا حسين تقاضاي مرا رد خواهد كرد؟
هيهات،حاشا به كرم اباعبدالله كه ريزه خوار خوان نعمتش را حال كه وقت بار عام است بخواهد از درگاه لطف خويش براند و نااميدش كند.
خدايا! انتظار ماه ها سپري گرديد و آرزوي ديرينه و نهايت آرمان بنده گناكارت به لطف تو تحقق يافت،آن چه كه در پشت جبهه در عشق آن مي سوخت و به ياد حالات عاشقان حسين در جبهه غبطه مي خورد.در آن زمان آرمان اين بود كه كي باشد كه توفيق شركت از نزديك يابد و سر بر ديوار سنگر گذاشته در كنار ياران اباعبدالله نغمه حسين سر دهد. امروز آن آرمان به مراحم بي پايان تو تحقق يافت ولي تازه متوجه مي شود كه اين قدم اول و شايد قبل از اول است.آن چه را جبهه لازم دارد چيز ديگر است نه فقط شركت كردن.اگر چه نقش شركت و دور شدن از محيط تعلقات دنيا و هم جواري با عزيزان عارف خود منت بزرگ توست اما اين جا را مايه هاي ديگر لازم است و ابزار و وسايلي مهمتر.تازه اول احساس شرمندگي ها،شناخت ضعف ها و عقب ماندگي است.
خدايا!از اين ضعف ها و نا تواني ها و عقب ماندگي ها به تو پناه مي بريم و از تو استمداد مي طلبيم كه حال كه توفيق شركت عنايت كرده اي لياقت همراهي و همگامي با اين ياران حسين را به ما عنايت فرما.
خدايا!آرزوي فعلي ما پس از تحقق آرمان شركت در جبهه ها انجام وظيفه و مسئوليتي است كه بر عهده ماست.از تو به حق اولياء و دوستانت،به حق حسينت و آل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)مي خواهم كه به من توفيق انجام وظيفه را عنايت كني.
خدايا!قبل از شركت در جبهه به خصوص در لحظات شهادت بعضي از عزيزان خيلي آرزوي شهادت مي كردم و اينك احساس مي كنم كه با شهادت خيلي فاصله دارم. لذا تنها به عنوان يك اميد و آرزو مي نگرم و تقاضايم اين است كه لياقت راه يافتن به اين اوج را به من عنايت كني.
الّلهُمَّ اجْعَل وَفاتي قَتْلاً في سَبيلِك تَحْتَ راية نَبِيك مَعَ أولِيائِك.
خدايا،لحظات حساس قبل از حمله است،آن چه از قرائن پيداست امشب،شب حمله خواهد بود و عاشقان حسيني از ديروز آماده مي شوند و اگر مشيت تو تعلق گيرد فردا شب و يا شب هاي آينده نوبت عمليات گردان ما خواهد بود.
خدايا!آيا اين بنده گنهكار تو لياقت شركت در اين عاشورا را خواهد داشت؟
خدايا،آيا مرثيه خوان حسين(عليه السلام)در اين قافله حسيني عازم كربلا خواهد توانست با رزمنذگان عاشق همراهي كند؟
خدايا!خودت عزت و آبروي اين لباس اسلامي را حفظ فرما كه مي داني غرض ما از شركت تنها تبليغ اين لباس و اسلام است.
خدايا،آن چه را كه آرزوي نهايي من بود كه شركت در عمليات باشد ظاهرا همه موارد مقدماتي آن مهيا شده است.
تجهيزات در اختيار قرار گرفته و مشخص شده كه بايد در گردان 130 با گروهان يك حركت كنم.گردان هم كه آماده حركت است،تنها از اين لحظه الطاف و مراحم بي پايان توست كه همچون قبل كه دائما بر بندگان ريزان بوده است در اين لحظات حساس به فرياد من ضعيف برسد…شركت در اشوراي رزمندگان تو،ايمان قوي،قدرت تقوي،توان حسيني و عشق خدايي لازم دارد…كه من فاقد همه اين ويژگي ها بوده تنها به لطف تو اميدوارم كه در شب حمله مرا همراهي كرده و بتوانم به اين وظيفه سنگين عمل نمايم.
اِلهي لا تَرُدَّني في حاجَةٍ قَدْ أفْنَيتَ عُمري في طَلَبِها مِنْكَ.
خدايا، حمله آغاز شده است و عاشقان تو با وضو و غسل خون به ملاقات آمده اند و در اين ميان منم كه به ضعف ها و بي لياقتي هاي خودم گرفتارم و با چشم غبطه به اين صحنه هاي شوروعشق مي نگرم و بيش از هميشه به پستي هاي خودم واقف مي شوم…
خدايا،در كنار هر رزمنده نو كه مي نشينم و روح بزرگ او را مي بينم خجالت مي كشم و با خود مي انديشم هرچه زودتر وسايلم را جمع كرده و از اين منطقه دور شوم و به ديار شوم و به ديار رفاه و ديا بروم و به همان تعلقاتي كه تا حال مشغول بوده ،دو مرتبه خودم را مشغول سازم…
خدايا اين امام عزيز و نايب مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف)است كه اين چنين صحبت مي كند و در رابطه با رزمندگان اظهار عجز مي كند؟…
پس من چه كاره ام و چه مي گويم؟بگذار،بس كنم…
بسم الله القاصم الجبارين

*صبح جمعه 29 مهرماه 1362 يك روز پس از شروع عمليات والفجر 4:

راديو مارش پيروزي مي زند،رزمندگان عاشق به سوي كربلا پيش مي تازند،صحنه روز پس از عمليات بيت المقدس براي من تجديد شده است…
اعزام برادران از پريروز آغاز گرديده است.روز اول گروه خمپاره گردان جهت استقرار رفتند هم چنين برادراني كه بنا بود به برادران سپاه ملحق شوند رفتند…از آن موقع شور ديگري در اردوگاه به وجود آمده است.
بيچاره گنهكار خاطره نويس هم به اسلحه مجهز شده و آماده گشته…
راستي اگر ما بخواهيم بسيجي را در قاموس لغاتي كه بلديم تعريف كنيم چگونه بايد بيان كرد؟
به نظر من بسيجي را نمي شود تعريف كرد بلكه بايد در عرصه ميدان نبرد ديد.جزء واقعيت هاي ديدني است نه تعريف كردني…
اين نمونه هاي عالي از ايثار و عشق را به توصيف و توضيح بياني معرفي كردن نشايد، و امكان ندارد ،صحنه هاي عشقبازي ياران خدا ديدن دارد….
تازه،آيا هر ديدي قادر خواهد بود اين عظمت هايي را كه بسيجي مي آفريند مشاهده كند و بفهمد؟يا اين كه به بينشي فوق العاده نياز دارد؟فكر نمي كنم هر چشم گنهكار و آلوده اي مثل من توان درك اين عظمت ها را داشته باشد كه عظمت هاي معنوي را با چشم معني بايد ديد…

یا حق




تاریخ: دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط مجید

آتش به آتش

تازه جنگ شروع شده بود. ما نمی‌دانستیم گرا چیست و اصلاً چرا باید گرا گرفت و دیده‌بان چه وظیفه‌ای دارد. ارتشی‌ها هم كه علم و اطلاعات نظامی خوبی داشتند، دل و جرات كار نداشتند. بنابراین ما را به درجه دیده‌بانی مفتخر كرده بودند و خودشان در سنگر محكم توپخانه می‌نشستند و از ما می‌خواستند برویم و گرا بدهیم! ما به میان نیروهای دشمن می‌رفتیم و محل‌های استقرار آنها را شناسایی می‌كردیم و اطلاع می‌دادیم: اما چون با شیوه‌های علمی محاسبه و دیده‌بانی آشنا نبودیم، كار خوب پیش نمی‌رفت. یك بار از زبان یكی از آنها شنیدم كه می‌گفت یكی از راه‌های گرا گرفتن، استفاده از گلوله‌های فسفری است و دود ناشی از آن گلوله‌ها، باعث گرا گرفتن صحیح می‌شود. فكر كردم به هر ترتیبی شده، در مناطق دشمن دود بلند كنم و به شیوه سرخ پوستی به آن علامت بدهم. تا مدتی به این شیوه كار خوب پیش رفت تا این كه با مشكل روشن كردن آتش در بعضی مواقع رو به رو شدیم. با خودم گفتم بهتر است كار خود را در ساعات اولیه صبح كه آفتاب در حال بالا آمدن است و نگهبانان عراقی غرق خواب هستند، انجام دهم. به این ترتیب، برای گرا دادن، ماشینی را انتخاب می‌كردم و مخزن بنزین آن را آتش می‌زدم؛ با انفجار باك، هم ماشین منفجر می‌شد و هم ارتشی‌ها با استفاده از شعله آن می‌توانستند آتش توپخانه را هدایت كنند.

بال در بال ملائك

تنها چیزی را كه به هیچ كس نمی‌داد، جا نماز كوچكش بود؛ حتی به من كه نزدیك‌ترین دوست او بودم و هر چه از او می‌خواستم، به من می‌بخشید. چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد.

شب عملیات والفجر هشت بود، وقت خداحافظی و آخرین دیدارها وقتی با او خداحافظی می‌كردم، جا نمازش را در كف دستم گذاشت و گفت: مواظبش باش!

بعد از علمیات وقتی می‌خواستم با آن نماز بخوانم. دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از جمله امامان معصوم (علیهم‌السلام)، شهدا و بچه‌های بسیجی نوشته شده و در زیر همه آنها با خط خوش آمده است:

«الهی لاتكلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»

او بسیجی مخلص «منصور بصیری‌فر» بود كه در ادامه آن عملیات، همراه با برادرش عبدالرضا، بال در بال ملائك گذاشت.

باران، همیشه رحمت است

یادم هست كه در علمیات والفجر هشت در اولین روز بمباران شیمیایی و طبق گزارش‌های رسیده دشمن با 32 فروند هواپیما منطقه را كاملاً بمباران شیمیایی كرد. از آن به بعد، دشمن روز‌ها با هواپیما و شب‌ها با توتخانه، منطقه را بمباران و گلوله‌ باران شیمیایی می‌كرد تا آن‌جا را دائم آلوده نگه دارد. ما به دنبال راهی برای رفع آلودگی منطقه بودیم و تصمیم گرفتیم كه با گسیل 100ماشین آتش‌نشانی، منطقه را پاكسازی كنیم، اما خداوند به یاری رزمندگان دلیرمان آمد؛ زیرا در همان موقع باران‌های متوالی و وسیعی در آن‌جا آغاز شد كه در مدت كوتاهی منطقه را رفع آلودگی كرد.

خواب من، خواب حسین!

یكی از مسایلی كه در علمیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز بی‌تأثیر نبود. بچه‌ها برای این كه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازه‌گیری كنند، یك میله را نشانه‌گذاری كرده و كنار ساحل، داخل آب فرو كرده بودند. این میله یك نگهبان داشت كه وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد بر حسب درجات نشانه‌گذاری شده بود.

اهمیت این مساله در این بود كه باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نمی‌كرد.

چون در آن صورت، فشار آب همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت می‌كرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما این كه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می‌‌دهد و چه مدت طول می‌كشد، مطلبی بود كه باید  محاسبه شده و قابل پیش‌بینی می‌شد.

بچه‌های اطلاعات برای حل این مسأله راهی یافتند. میله‌ای را نشانه‌گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌كردند. «حسین باد پا» یكی از این نگهبانان بود. خود حسین این طور تعریف می‌كرد كه «دفترچه‌ای به ما داده بودند كه هر 15 دقیقه، درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود.

آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم كرد.

گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همان طور خواب‌آلود گفتم: «فهمیدم. تو برو بخواب من الان بلند می‌شوم.»

نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده‌ام و الآن به سر پستم خواهم رفت؛ اما با خوابیدن او من هم خوابم برد!

اولین برخوردهای پس از فتح

اولین برخورد بچه‌ها با اسرای دشمن وقتی بود كه قسمتی یا مرحله‌ای از یك عملیات را به‌خوبی پشت سر گذاشته بودند و طبعاً سرحال و راضی بودند و دلیلی نداشت كه با دشمن با ترشرویی رو به رو شوند؛ هر چند لبخند آنها هم برای دشمن مغلوب، زهرخند بود. با این همه، اسرار اصلاً انتظار نداشتند پس از اسارت، هیچ خبری از آن خشونت‌های حین علمیات نباشد و واقعاً مثل میهمان آنها را میزبانی و تر و خشك كنند. به همین خاطر، اولین عكس‌العمل آنها در لحظه اسارت، بعد از آن احساس حقارت و ذلت و ترس و بدبختی، با این كه اغلب نوجوان و جوان هم نبودند و سن و سالی از آنها گذشته بود، گریه بود و بالا بردن دست‌ها و خود را به زمین زدن و خاك بر سر كردن؛ این بود كه وقتی بچه‌ها دست‌های آنها را پایین می‌آوردند و به ایشان آب و سیگار و بیسكویت می‌دادند، متعجب می‌شدند و در قیاس به نفس، به اصطلاح «كم می‌آوردند»، بهتشان می‌زد، خشكشان می‌زد و دیوانه می‌شدند. بعضی كه سطحی‌تر فكر می‌كردند، یا احساساتی‌تر بودند، دستپاچه می‌شدند و به سرعت ساعت و انگشتر و فانسقه و پول و لباس و هر چه را داشتند و برایشان ارزش داشت، در می‌آوردند و به پای بچه‌ها می‌ریختند و مصرانه التماس می‌كردند كه قبول كنند.

افرادی هم بودند كه سر به سوی آسمان بلند می‌كردند و دروغ یا راست، یا الله یا الله می‌كردند، كنایه از این كه متنبه شده‌اند و اشتباه كرده‌اند!

صبوری كن، صبوری!

پیش از عملیات والفجر هشت بود كه برادر [شهید] خرازی برای بچه‌های گردان یونس صحبت می‌كرد. به آنان می‌گفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بی‌تابی نكنید كه دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری كنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی كنید خودتان را از معبر عقب بكشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نكنید كه روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره كرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه كردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف می‌شد...»

بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم كه از خودم تعریف كنم!...

این مطلب در ذهنم بود، تا این كه عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود 10متری من گلوله‌ای به زمین خورد. یكی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این كه زخمش خیلی شدید بود، ساكت بود و چیزی نمی‌گفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت می‌كنم و چیزی نمی‌گویم.»

شوخی‌های دوستانه با میهمان

در میان همه آداب، شوخی‌های خاص میهمانی هم خالی از لطف و حكمت نبود. بچه‌‌ها با برادرانی كه به اصطلاح نزدیكتر و ندارتر بودند، برنامه‌هایی داشتند. از آن جمله بود، درست كردن غذا و خوراكی كه شخص میهمان دوست نداشت و بعد دعوت او به چادر و سنگر و به زور خوراندن آن غذا به ایشان. شوخی دیگری كه رایج بود، این بود كه اگر غذا به اصطلاح چرب بود و پذیرایی اساسی؛ مثلاً غذا مرغ بود یا سر وكله خشكباری مثل پسته و فندق پیدا می‌شد، بعضی از بچه‌ها راه می‌افتادند، از این سنگر به آن سنگر سر می‌زدند و با گفتن: یا الله، میهمان حبیب خداست، در غم آنها شریك می‌شدند! شوخی‌های دیگری هم بود نظیر سیاه كردن میهمانان با نقشه قبلی و اجرای جشن پتو و زدن كتك مفصل به آنها و از همه جالب‌تر، دارزدن! میهمان كه با مشاركت همه بچه‌ها عملی می‌شد.

وقتی غذا یا میوه‌ای را به میهمان تعارف می‌كردند، همزمان می‌گفتند؛ اگر حرارت داری بردار بخور! یا اگر دوستی از جلو چادرشان رد می‌شد و می‌خواستند او را به درون چادر دعوت كنند، می‌گفتند: بفرما! و بعد از مكثی می‌گفتند: البته اگر از قلم پات (پایت) سیر شده‌ای؛ و امثال این عبارات.
 

تابلوی مشترك

سال 66 در ارتفاعات دوقلو و الاغلو، عراقی‌ها نام محور خود را ن  682 گذاشته و یا تابلو مشخص كرده بودند. بچه‌های اطلاعات – عملیات به آن جا رفتند و روی تابلوی ن 682 را در مسیر خود قرار دادند. هنگام عملیات عراقی‌ها راه را گم كردند و با این شیوه تعدادی از آنها كشته و زخمی و اسیر شدند.

داد از غم تنهایی

بالای سرجنازه شهید نشسته بود. گریه می‌كرد و خاك به سر و روی خود می‌پاشید.

«چرا رفتی جمال... مگه قول نداده بودی با هم بریم. كجا رفتی تنها؟»

بچه‌ها بازویش را گرفتند و بلندش كردند. آرام نمی‌گرفت. دوباره نشست. به سر و صورت خود چنگ می‌زد. شهید را در آغوش گرفت. بر لب‌هایش بوسه زد. یكی از بچه‌ها كنارش نشست.

- «عباس‌جان، خوب نیست. روحیه بچه‌ها تضعیف می‌شه.»

فرمانده گردان یونس بود، عباس افیونی‌زاده. با جمال اصفهانیان از برادر نزدیكتر بودند. همیشه با هم، همرزم، یك روح در دو قالب و حالا یكی با تركش شهید شده بود و روح دیگری عذاب می‌كشید.

- «این جوری خودشو می‌كشه. خیلی غیرطبیعیه.»

- «تو حال خودش نیست.»

شیشه عطری از جیب بیرون آورد و پاشید روی جمال و دست‌هایش را فشرد.

«دست منو هم بگیر با خودت ببر. این نامردید. قرارمون این نبود. حالا چه كار كنم تنها؟»

سرش را روی سینه شهید گذاشت. چهره‌اش از خون سرخ شد. انگار چیزی شنیده باشد، ساكت شد. با چفیه اشك‌هایش را پاك كرد، سر برداشت. خیره به آسمان نگاه كرد و بعد به بچه‌ها. صدایش جدی و خشك بود.

«خیلی خوب دیگه. از این جا برین. منم می‌آم.» همه ساكت دورش حلقه زده بودند و نگاه می‌كردند. تقریباً فریاد زد: «برین دیگه!»

راه افتادیم. دوباره خم شد روی شهید. زیر لب چیزی زمزمه می‌كرد. دور شده بودیم. نگاه كردم. همچنان سر بر سینه شهید داشت. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. خوابیدیم روی زمین. با صدای انفجار گرد و خاكی به هوا بلند شد.

- «یا علی!»

بلند شدم. جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاك خوابید. تركش بدنش را سوراخ سوراخ كرده بود. خون گرمی از جای زخم‌هایش جاری بود. هیچ حركتی نمی‌كرد. آرام كنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.

آن سوی سنگر تیربار با خمپاره‌های فسفری و 60 سنگرها را زیر آتش گرفته بودند. در این دو سه روز گذشته خمپاره 60 كار هر بعد از ظهرشان بود.

- «امشب خیلی شلوغش كردن، نكنه خبری باشه؟»

- «حالا كه قراره گروها نا عوبشن، بو نبرده باشن خوبه.» - «گروهان امام حسن كی می‌آد؟»

- «حالا دیگه می‌‌آن. مسوول دسته‌ها آمده بودن برای توجیه خط.»

- «تا توجیه بشن و جابیفتن، طول می‌كشه. امشب حمله كنن كار مشكل می‌شه، آمادگی نداریم.»

بعد از والفجر هشت، گردان ابوالفضل(علیه‌السلام) خط كارخانه نمك را تحویل گرفت و حالا منتظر گروهان امام حسن (علیه‌السلام) بودیم.

- «تو این آتشی كه می‌ریزن، مگه می‌شه جا به جا شد. تمومی نداره لامصب.»

به سنگرها  سرزدم. پاسبخش بودم. بچه‌ها وسایل و تجهیزات را جمع كرده بودند و آماده تعویض شب از نیمه گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم. صدای پا آمد. نگاه كردم. هدایت بود. بعد از من او پا‌سبخش بود. خیلی صمیمی بودیم. جلو آمد، با چشم‌های پف كرده.

- «هنوز  زنده‌ای؟»

- «سعادت كه نداریم.  خوب خوابیدی؟»

- «خواب؟. تو این صدا؟ توپخونه، خمپاره، كاتیوشا.

لا مصبا چهل تاشو یه باره ول می‌كنن.»

- «ولخرجی می‌كنن.»

برگشتنی دوباره به سنگرها سر زدم. در سنگر آخر یك نور دیدم، كه در دل تاریكی آمد و رفت. شب‌های قبل هم گاهی می‌دیدم. مثل هر شب جلو رفتم. كلاش را مسلح كردم و روی تاریكی رگبار گرفتم. خبری نشد. رفتم سنگر تیربار.

- «خسته نباشی! اجرت با حسین.»

- «ممنون. شما خسته نباشین.»

- «خبری نیست؟»

- « فقط می‌كوبن. امشب خیلی عصبین»

- «هیس!. دیدی؟»

انگار دوباره آن نور آمد و رفت.

- « مثل چراغ قوه بود.»

- «انگار خبریه.»

پشت تیر بار نشستم. دلهره داشتم. روی كل منطقه یك رگبار خالی كردم.

- «بفهمن حواسمون هست. شما هم حواست باشه من می‌رم بخوابم.»

- «خیالتون جمع.»

رفتم تو سنگر. باید آماده می‌خوابیدم. حس غریبی می‌گفت كه امشب حمله می‌كنند. چشم‌هایم را بستم. صداها آرام آرام در ذهنم محو شدند.

- «برادر ترك‌زاده. برادر ترك‌زاده.»

چشم‌هایم را باز كردم. پاسبخش پاس سه بود.

- «چی شده؟»

- «فكر می‌كنم خبریه. باید آماده باشیم.»

هنوز گیج بودم. نشستم.

- «ساعت چنده؟»

- «دو و نیم.»

سرم را از سنگر بیرون بردم. غوغایی بود. یك لحظه تردید كردم. قبل از این كه چیزی بگویم، سریع بیرون رفت. خجالت كشیدم.

- «چرا ایستادی؟ بیا بیرون!»

رفتم بیرون. آتش خیلی سنگین بود. دویدیم طرف سنگر تیربار. نگهبان سنگر تیربار نبود.

- «نگهبان كجاست؟»

- «نمی‌دونم، همین جا بود.»

- «نكنه دزدیده باشنش؟»

جعبه‌های قشنگ را آماده كردم، نشستم پشت تیربار.

صدای رگبار گوشم را منگ كرد. دیدم پا سبخش داد می‌زند.

- «چی می‌گی؟»

- «من می‌  رم  بچه‌ها رو بیدار كنم.»

- «خیلی خوب.»

گلوله‌های تیربار منطقه را هاشور می‌زد. صداهایی از دل تاریكی بلند بود. پوكه‌ها مثل اسپند روی آتش به هوا پرتاب می‌شد. یك پوكه خورد به چشمم. اشك گونه‌‌ام را خیس كرد. چشمم می‌سوخت. دو تا از بچه‌ها آمدند سنگر تیربار.

- «بچه‌ها بیدار شدن؟»

- «همه پشت خطن. غمی نیست.»

- «بده من. بقیه شون مال من.»

نشست پشت تیربار. با چفیه اشك چشمم را پاك كردم. درد می‌كرد. رفتم طرف دپو. یك ستون از عراقی‌ها داشت می‌كشید عقب، نگاه كردم جناح راست، بین دسته ما و دسته سه خالی بود. فكر كردم: «حتماً دارن می رن اون جا.»

از دپو پایین آمدم، رفتم طرف بچه‌ها.

«جناح راست خالیه. شاید از اون جا جمله كنن. شما دو نفر برین اون جا.»

به سرعت حركت كردند. یكی كلاش داشت و دیگری آر. پی. جی. عراقی‌ها فكر نمی‌كردند با آتشی كه ریختند، كسی برای دفاع بیرون بیاید. بچه‌ها به موقع عمل كرده بودند.

- «بگو تیراندازی رو كمتر كنن!»

دیده‌بان بود. فریاد می‌زد. رفتم طرفش.

- «چی شده؟»

- «دارن پرچم سفید نشون می‌دن. می‌خوان تسلیم بشن.»

- «زیر آتیشو كم كنین. حسابی سرخ شدند. بیشتر كباب می‌شن طفلكا!» رفتم بالای خاك‌ریز. گوشه و كنار پارچه سفید تكان می‌خورد. همه با هم فریاد زدیم: «تعال. تعال. تعال.»

یكی از عراقی‌ها جلو آمد. به نظر می‌آمد تیمسار یا سرهنگ باشد. قپه داشت، با یك عقاب. پشت سرش بقیه بلند شدند. زیاد بودند.

- «حالا كجا جاشون بدیم؟»

- «می‌بریمشون سه راهی بهداری، تو یه سنگر. تكون خوردن راحتشون می‌كنیم.»

- «پس یا علی!»

هوا روشن شده بود. پشت خط پر از جنازه‌های عراقی بود.

«حتماً چهار، پنج تاشون زنده‌ان. موندن شب بشه، فرار كنن.»

«كور خوندن.»

خمپاره را راه انداختیم. گلوله اول و دوم پنج شش تا از مرده‌ها زنده شدند. آمدند طرف خاكریز. نرسیده به خاكریز سوت خمپاره عراقی‌ها تو آسمان پیچید. خوابیدند روی زمین. چند متری‌شان گلوله منفجر شد. دو نفرشان كشته شدند و یكی دستش قطع شد.

«نامردا به خودشون هم رحم نمی‌كنن!»

با این كه دستش قطع شده بود، دو شاخه محبتش باز بود. از سیگارهای بغدادی خودشان دادیمش. یكی از بچه‌ها دستش را بست.

- «ببرینش بهداری!»

با ناباوری نگاه می‌كرد.

یا حق




تاریخ: دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط مجید

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 158
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 17309
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1